عمو یودوک

ساخت وبلاگ
يادم مي‏آيد وقتي هنوز بچه بودم، يك ماشين كوكي آتش نشاني داشتم كه خيلي دوستش داشتم. خيلي قشنگ بود. رنگش قرمز آتشي بود. از نظر خودم خيلي طبيعي به نظر مي‏رسيد. اما نمي دانم يك روز وقتي من نبودم از کجا سروكله یکی از دوستان پدرم پيدا شده بود و آن را با خود برده بود. البته اين چيزي بود كه مادرم مي‏گفت.در طول سالهاي اول زندگي تقريبا هر ماه يكبار يا دو ماه يكبار از مادرم مي‏پرسيدم: پس اين دوست بابا كي بر ميگرده و ماشينمو مياره؟ يا اينكه مي‏پرسيدم: دوست بابا عمو یودوک...
ما را در سایت عمو یودوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : luciphisto بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:16

ابراهیم تازه از مدرسه برگشته بود. تمام راه به فکر حرفهای معلمش بود که: آینده تو در همین روزها رقم میخوره. اگه درس بخونی اینده خوبی داری. خاندن مادر همه خوشبختی هاست و ... بخان فرزند، بخان! هنوز لباسش رو در نیاورده بود که صدایی شبیه فریاد به زبون عربی محلی گفت: ما با تو کاری نداریم. فقط پسرت که به ما توهین کرده باید ادب شه....از آنها اصرار و از پدر الحاح. لحظه به لحظه صداها اوج می گرفت. یکهو مهاجمان ریختند توی خانه شان، از در و دیوار! شاید که بتوانند برادش عمو یودوک...
ما را در سایت عمو یودوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : luciphisto بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:16

کاش می شد با این راز در میـامیختم و حتی ازآن عبور میکردم. سلولهای بدنم به گل نشسته اند. باز تلاش میکنم اما... ، من فکر میکنم اگر نتوانم از این راز بگذرم هستم نیست میشود. (نمیدانم شاید هم نیست باشم یهتر است از اینکه با او در آمیزم!) خود را محکمتر به آن زدم شاید دری، راهی، سوراخی، حفره ایی بیابم و از اینجا که هستم بیرون روم، اما دریغ.... تازگی ها متوجه شده ام که هرچه بیشتر خود را به در و دیوار میزنم هوا سردتر میشود ، بیشنر اوقات هم برف می بارد.البته زود برفش عمو یودوک...
ما را در سایت عمو یودوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : luciphisto بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:16

مشترک گرامی: این سایت به علت رعایت نکردن اصول اخلاقی! قابل دسترس تر است! و بنا بر قوانین کشور! مجمع الجزایر کومور! باز تر از قبل میشود! عمو یودوک...
ما را در سایت عمو یودوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : luciphisto بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:16

از خاک؟'>خاک؟، خاک! ؛ بر خاک؟ با چشمهای از حدقه درآمده عرض خیابان را می پایید.نگاهش به چپ بود و فکر میکرد اگر خیالش از سمت چپش راحت باشد حداقل تا وسط خیابان مشکلی پیش نخواهد آمد.وقتی چشمهایش را بیشتر باز کرد تا شاید بهتر ببیند ، گرد وخاک چشمهایش را ناراحت کرد. ناخود آگاه آنها را بیشتر بست. برای یک لحظه کاملا بسته شدند. حس کرد توی چشمهایش هم خاک رفته؟ شاید هم موقعی که هواسش به رفت و آمد ماشین ها بوده پشت عدسی چشمهایش سرکی کشیده!( مگه پشت عدسی ها هم میشه چیزی عمو یودوک...
ما را در سایت عمو یودوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : luciphisto بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:16

بازگشت گودزیلای بروم ستوکر وقتی برمی گشت تمام تنش مورمور می شد. سالها بود که از دیارش نه کسی را دیده بود و نه به کسی پیغامی توانسته بود بدهد. وقتی فکر میکرد وقتی برگردد دنیا چه شکلی شده است و به چه چیزها و چه کسانی برخواهد خورد تردیدش برای بازگشت بیشتر میشد. قرار شده بود یکبار دیگر زندگی کند .نفس بکشد. هرچه جمع وضرب کرده بود حاصل جمع و ضرب کمتر از مضروب به آن شده بود. جور در نمی آمد. فایده نداشت. اینطرف نه چیزی انتظارش را می کشید نه کسی. عمو یودوک...
ما را در سایت عمو یودوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : luciphisto بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:16

جلیل از درکه وارد شد سه تارش را از جایی که آویزانش کرده بود برداشت. مدتها بود که چیزی به یادش نیامده بود تا بنوازد. انگار دستها و انگشتانش هم دیگر توان سابق را نداشتند. پوست انگشتانش روی پوسته چوبی سه تارش لیز خورد و یک لحظه حس بدی به او دست داد. انگار همان گرد و خاک غلیظ بود که دستش را با خود کشیده بود. انگشت سبابه اش را روی قسمت دیگری از سه تار کشید. گردوخاکی نسبتاً غلیظ روی آن نشسته بود. کمی بین انگشتانش آن را چرخاند. عمو یودوک...
ما را در سایت عمو یودوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : luciphisto بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:16

سلام، ازاین که همیشه سرمیزنید ممنونم. چند وقتی هست که جلیل رفته سفر. به همین دلیل نتوانستم از او دنباله ماجرایش را بشنوم. چند روز دیگر سرو کله اش پیدا میشود. میروم سراغش. من./ یکشنبه: دوم بهمن 1390/ عمو یودوک...
ما را در سایت عمو یودوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : luciphisto بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:16

شب که میشود، اسیر میشوم. زنجیر به پای لنگ لنگان تا پای خاطراتت میخزم. ناگاه صبح میشود و روز تو را از من میرباید. من اما چون شوالیه ایی که جانش را به امان سپرده تا پایان جنگ شمشیر میزنم و به تاخت به سوی شبی دیگر میروم که شاید باز به بند کشیده شوم؛ به بند افکارت که رهاترین بند جهانند. عمو یودوک...
ما را در سایت عمو یودوک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : luciphisto بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:16